اگر بخواهید نکته یا جمله یا حکایتی تاثیرگذار در خصوص افزایش معنویت انسانها بگویید چه خواهید گفت؟
خیلی دقیق و مشخص نمیتوانم یک جملهیِ خاص ذکر کنم. اما میگویم در این جهان، مجموعهای از سخنان و حالات وجود دارد که باور به آنها زندگی را عوض میکند. مثلا وقتی قرآن میگوید: «و من یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره» یا وقتی حضرت علی(ع) میفرماید: «هیچ روشی در زندگی بهتر از حقطلبی نیست» یا وقتی حضرت عیسی(ع) میفرماید: «نمیارزد که روحت را بدهی و تمام جهان را بگیری» یا وقتی سقراط میگوید: «خود را بشناس» یا میگوید«زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد» یا عبارتی در بهگودگیتا هست که میگوید: «کنش بیخواهش»، همگی وقتی در انسان رسوخ کند باعث دگرگونی آدمی میشود. در همهیِ ادیان و مذاهب دنیا بدون استثنا این تعبیر را دیدهام که از آن به قاعدهیِ زرین تعبیر میکنند: «با دیگران چنان رفتار کن که خوشداری با تو رفتار کنند» بسیار خوب بود اگر مجموعهای از این جملات فراهم میآمد.(کتاب مشتاقی و مهجوری)
آیا دین در منش انسان مؤثر است؟ تا چه اندازه؟
من واقعا معتقدم دین فقط آنچنان را آنچنانتر میکند؛ یعنی تو اگر آدم خوبی باشی و متدین بشوی خوبتر میشوی و اگر آدم بدی باشی و متدين بشوی بدتر میشوی؛ يعني تدين یک جسارتی به آدم میدهد که اگر آدمی باشید جبلتا پاک و طیب و از یک خانوادهیِ امین و یک جوهرهیِ انسانی برخاسته باشید تدين شما را آنچنانتر، یعنی خوبتر، میکند.
از آن طرف، اگر آدم زمختی باشید مثل خوارج، آنها را هم تدين فقط شجاعترشان کرد در مقابل علىابنابیطالب و جسارتشان بیشتر شد. چون تدین به شما این حالت را میدهد که تو تحت كنف حمایت الاهی هستی و تو مأمور خدایی و اصلا دست خدایی که از آستین جهان بیرون آمده ای. این حالت، باعث میشود که هر کاری را که میخواهید بکنید با جسارت و شجاعت بیشتری بکنید. به نظر من بیشترین خوبی را از این راه میتوان تحصیل کرد و بیشترین بدی را نیز از این راه میتوان تحصیل کرد. من که واقعا اعتقادم بر این است. فکر نمیکنم به صِرف تدین و به صِرف تعلق به یک دین بدیهای یک انسان کم بشود یا خوبیهایش بیشتر بشود؛ واقعش این است که در زندگیام چنین چیزی ندیدهام. من میبینم آدمهای خوب متدینان خوبی اند و آدمهای بد هم متدینان خیلی ناجوری اند.”
چه چیزهایی را پارامترهای توضیح دهندهیِ وضعیت اخلاقی جامعه میدانید؟
من با شش سنجه و معیار دربارهیِ اینکه جامعهای اخلاقی است یا نه، داوری میکنم:
معیار اول صداقت است. صداقت به معنای آن است که ظاهر و باطن آدمی دقیقا بر یکدیگر انطباق داشته باشد و این به معنای نفی ریا، تزویر و فریبکاری است.
صداقت یعنی انطباق سه قلمرو در ظاهر و باطن: قلمرو آنچه در دل میگذرد، قلمرو انچه بر زبان و قلم میآید و قلمرو آنچه انجام میگیرد.
معیار دوم احسان است. احسان به معنای آن است که من شما را خودم فرض کنم، البته نه به معنای بخشش مالی.
سوم، تواضع است، به این معنا که من خود را شما فرض کنم.
چهارم، عدالت است، عدالت یعنی من تا آنجا که تشخیص میدهم حق هیچکس را ضایع نکنم و به او بپردازم.
ملاک پنجم حقیقتطلبی است به این معنا که هیچ انسان، دین، مذهب، فرهنگ، تمدن، قوم، ملت، سلیقه، و گرایشی را فوق حقیقت تلقی نکنیم.
معیار ششم انسان دوستی است.(کتاب “مشتاقی و مهجوری”، صفحهیِ ۲۷۱)
آیا قطع ارتباط با دوستی که از طرز عقیده و رفتارش خوشمان نیاید به معنای عدم مدارا است؟
وقتی کسی طالب دوستی ما است باید با این طالب دوستی بودناش مدارا کنیم، و اگر کسی طالب قطع دوستی با ما است، باید نسبت به این هم مدارا داشته باشیم. اما اینکه آدم دوستیاش را بر مبنای عقائد مبتنی کند، به نظر من خطا است.
این که من بگویم که چون عقیدهیِ تو فلان است، با تو دوستیام را قطع میکنم، به نظر شخص من خطا است. به نظر من ما باید دوستی را فقط بر اساس سلامت روانی و کمال اخلاقی تنظیم کنیم، هر چه سلامت روانی و کمال اخلاقیِ طرف مقابلمان را بیشتر میبینیم، باید دوستیمان با او را مؤکّدتر و غلیظتر بکنیم و هر چه سلامت روانی و کمال اخلاقی طرف مقابل را ضعیفتر میبینیم، باید رشتهیِ دوستیمان را سستتر بکنیم، به دلیل اینکه دوستی در ما اثر دارد و کمکم ممکن است من بیآنکه حواسم باشد در دوستی طرف مقابل بلعیده شوم. (درسگفتار روانشناسی اخلاق/مؤسسهیِ پرسش)
با توجه به اینکه شما اینجایی و اکنونی بودن و در حال زیستن را توصیه کرده اید، این را که در ادیان توحیدی، به خصوص در اسلام، انسانها به یاد کردن از مرگ توصیه شدهاند چگونه توجیه میکنید؟
به نظر بنده این دو كاملاً قابل جمع اند. نه فقط در ادیان سنتی به این موضوع اشاره شده است، بلکه مثلا برای هایدگر نیز مرگاندیشی شأن قابل ملاحظهای دارد. مرگاندیشی نه به معنای اندیشیدن به مرگی است که در آینده روی خواهد داد، بلکه به این معنا است که این آن تنها آنی است که من در اختیار دارم. من، در واقع، در هر آن در حال مردن ام. اگر مرگاندیشی به عنوان اندیشیدن به واقعهای که در آینده روی خواهد داد، باشد، البته بنده آن را قبول ندارم. اما اگر به این معنا باشد که من در هر آن، در حال مردن ام و این لحظهای که در آن هستم را باید غنیمت بشمارم، به نظر بنده این درست است؛ چیزی که به حضرت علی(ع) منسوب است که: “آنچه رفته دیگر گذشته است و آنچه خواهد آمد معلوم نیست که ضرورتاً بیاید؛ پس برخیز و در میان این دو عدم این لحظهیِ حال را غنیمت شمار.”
آیا ما برای اینکه چه چیزی را فضیلت بدانیم و چه چیزی را رذیلت بدانیم استدلال منطقی داریم یا اینکه اعتبار اش از راه روانشناسی به دست میآید؟
این که چیزی فضیلت باشد یا رذیلت باشد به شهود ما مربوط میشود؛ استدلال منطقی ندارد؛ استدلال روانشناختی تجربی هم ندارد. روانشناسی یک علم توصیفی است، نه یک علم ارزشی؛ روانشناسی میگوید “این … است”، نمیگوید “و باید … باشد”. اینکه چیزی فضیلت باشد یا رذیلت، کاملاً از راه شهود به دست میآید. وقتی که من این فضائل را بر شما ایضاح مفهومی میکنم، وقتی که مفهوماش برایتان روشن شد، به خودتان رجوع کنید، و ببینید آیا یک همچین چیزی را میتوانید چیز مثبتی تلقی کنید یا نه. آن حکم شهودتان حکمی است قابل قبول.(درسگفتار روانشناسی اخلاق/ مؤسسهیِ پرسش)
آثار مکتوب
پادکست برگزیده
برگی از خاطرات
درباره مصطفی ملکیان